پایان یک رویا: سرنوشت تلخِ افغانِ بازگردانده از ایران

پایان یک رویا: سرنوشت تلخِ افغانِ بازگردانده از ایران با سلام و درود ! مهاجری بنام عبدالخالق از ولایت نیمروز برایم نامه‌ی نوشته، سوگند به پروردگار که نامه‌ی او را بدون کم کاست با شما شریک میسازم و انتظار نظریات شما را دارم. این مهاجر عزیز برایم اینطور نوشته ( آقای احمد سعیدی عزیز، سلام و درود. ) من یکی از هزاران مهاجری‌ام که پس از تقریباً چهار سال‌ زندگی سخت و بی‌سرنوشت در ایران، مجبور شدم به وطن برگردم. وطن؟ بله، همین خاکی که مرا نه خانه‌ای داد، نه نانی، نه آینده‌ای. من برگشتم؛ نه با امید، بلکه با بغض، با ترس، با دست‌های خالی و فرزندان خسته و از پا مانده. در ایران، دختر و پسرم هر دو به مکتب می‌رفتند. ساده بود، اما مکتب داشتند، نان ما چرب نبود ولی نان خشک داشتیم، سقفی نه محکم ولی امن داشتیم. اما حالا، در ولایت نیمروز، زیر خیمه‌ای که در باد می‌لرزد، نشسته‌ایم. فرزندانم چشم‌به‌راهند، من لب‌گزان. نمی‌دانم آیا فردا برایشان مکتبی هست؟ برای من کار و وظیفه پیدا خواهد شد، آیا برای فرزندانم کتابی هست؟ آیا نانی هست که من دنبال آن بگردم؟ درست است که گفته میشود تجار به ما کمک میکند و ما را به زادگاه اصلی ما می‌رساند که از همه ی شان ممنونم. اما من در زادگاه اصلی ام نه خانه ی دارم، نه آب، نه برق، نه روزگار و نه مکتب. آقای احمد سعیدی، من شما را در ایران و در گذشته در افغانستان هم از طریق رسانه‌ها می‌دیدم. شما همیشه از عدالت می‌گفتید. از وطن می‌گفتید. از مهاجرین می گفتید، من آدم بی سوادی نیستم من فارغ التحصیل فاکولته انجنیری پوهنتون کابل هستم اما حالا، من اینجا نشسته‌ام، در میان خاک و غربت. آیا صدای من به گوش شما که همیشه از عدالت حرف میزنید می‌رسد؟ آیا من فقط ابزاری برای صحبت در رسانه‌ها بودم که شما از آن بهره برداری کنید؟ اگر می‌توانید، کمکم کنید، اگر نه، پس دیگر از ما مهاجرین چیزی نگویید. از درد ما نگویید وقتی برای درمانش کاری نمی‌توانید. بگذارید این اشک‌ها حداقل صادقانه بریزد، نه برای بازی کلمات و جملات مطبوعاتی با درد، با اندوه، با انتظار پاسخ شما یک مهاجر برگشته از تبعید و غربت، با حرمت عبدالخالق

پایان یک رویا: سرنوشت تلخِ افغانِ بازگردانده از ایران